هرچند تو سه هفته گذشته اونقد احساسای قرو قاطی داشتم که نفهمیدم آخرش خوشحالم یا ناراحت یا چی...، ولی فک کنم در کل بشه گفت همه چی تو یه بهت عظیم تعریف بشه... نه از اون نوع بهت فروردین واری که تا مدتها درگیرش بودم، نه... این از یه نوع دیگه س. ینی هرچه قدر فرو بردن این احساس سخت بود، هضم کردنش سخت تره!
الان ینی باید خوشحال باشم که انگار همون آرون پاییز 88 ام؟ نه که خوشحال نباشم... مسخره س ولی حس غالبم ترسه...
ترس از اینکه انگار دوباره شدم همونی که میخواستم. انگار چیزی رو که دو سال دنبالش بودم و دوباره داشتنش رو حتا تو خوابم نمی دیدم، به دست آوردم ...
میترسم که چشامو باز کنم و ببینم هیچ فشاری، جز اون قدری که باید، روم نیس... . میترسم ازینکه الان دغدغه های من مثه دغدغه های همسن و سالامه نه بیشتر، و نه خیلی بیشتر...
آره می ترسم...
اصن اینا به کنار...
راستش.... می ترسم ازینکه این فقط یه بازی باشه... چشم باز کنم و ببینم همش دروغ بوده... شاید من این وسط یه بازیچه باشم...
به هر حال... من مجبورم ادامه بدم.
وایسادم روی پله ی اول. اگه، اگه و اگه همه چی واقعی باشه، تازه الان میتونم از صفر شروع کنم... گذشتن از مسیری که قبلن ازش رد شدم، خیلی سخت نیس فقط یوخده دقت میخاد.
میشه گفت من تو این بهت غرق شدم... خدا کنه بازی نباشه. خدا کنه اشتباه نکرده باشم.
و هیچ چاره ای هم جز صبر وجود نداره... هیچی
کلمات کلیدی: